حرفهای نگفتنی همسر جانباز
این پست را از قلم حقیر به عنوان همسر جانباز قطع نخاع بخوانید نه نویسنده یا شاعر یا حتی دوست! نمی دانم با این کلمه ها چه می توان کرد؟
صدای همسر مظلوم شهید مصطفی الموسوی در گوشم می پیچد. او که آواره اداره ها شده و می گوید: گمان نمی برده به این همه تحقیر پس از مصطفی ... بنیاد هنوز نمی داند او را شهید حساب کند یا نه ؟ دارند بیمارستان ها را می گردند تا مدارکی از مجروحیتش پیدا کنند... ببینند می شود کاری کرد جانباز ۷۰ درصد بشود!!!!!!!!!!!!! که شهید حساب بشود!!!!!!!!!!!!!!!! و با آخرین حقوق ناچیزی که از بنیاد گرفته آرام می گوید: به بچه های سیده ام صدقه تعلق نمی گیرد.

اگر به گمان صدقه این را به من می دهند برش می گردانم. من البته سر از کار این بنیاد و آن سپاه در نمی آورم. اما خوب یادم هست وقتی در مراسم تشییع جنازه مصطفی موسوی- من که همراه دیگر زنان کنار جایگاه بودم- لرزش دستان آقای پورجمشید فرمانده محترم سپاه عاشورا را می دیدم. او شورمندانه از شجاعت و غیرت و ابتکار الموسوی می گفت که در بدر چه کرد ؟ در والفجر ۸ چه کرد ؟
از تلاش و تکاپوی مصطفی می گفت که جانانه می کوشید که غبار از چهره مهدی باکری پاک کند. یادم هست پیام سردار عزیز جعفری را در رثای الموسوی خواندند... یادم هست آن همه مسؤل و رئیس و بزرگ این شهر ... آن همه رزمنده از هر طیف سیاسی که در لحظه تدفین گرد مصطفی جمع آمدند... یادم هست هم جانباز دریادل پرویز شاطری را دیدم- هم علاالدین نورمحمدزاده را - هم مصطفی مولوی را - هم سید مجید سید فاطمی را - هم کریم فتحی و.... اسماعیل وکیل زاده و سید نورالدین عافی و ... ایرانزاد و ... خیلی ها را به نام نمیشناسم . قرار نیست همه را بشناسم - همین قدر می دانم که "مردان" زیادی از شهرم جمع شدند تا شهادت دهند که مصطفی موسوی را می شناختند و برایشان عزیز بود....... .
اما خدای من! ...
بقیه در ادامه مطلب ...
چون آينه رو سفيد بايد شد و رفت