دلم تنگ شهیدان است امشب ...
قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است. باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند. باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام. همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه به سراغم می آیند. خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد. که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری !
آری! آنچه عنان وجودم را در کف دارد، ارواح بلندی است که از مشتی خاک، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند، عقد اخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند. قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید.
ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود. اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند.
ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است، افرادی هستند هر آب خنکی که می نوشند، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه، اشک می ریزند. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خورند پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانند. هنوز هم که هنوز است تنها افتخارشان این است که روزی با شما بوده اند. خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که داغ دیده و تنهایند. خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود، مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .
پی نوشت :
رفقا ! ما همه خواهیم رفت. شهدا می مانند و...
تو را به خون شهدا بیاییم نگذاریم یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ...
من از او بوی خودسوزی شنیدم / حدیث عشقآموزی شنیدم / ز آهنگ شکست استخوانش / صدای پای پیروزی شنیدم / به کوه نور ماند حجلهء تو / سرود عشق خواند حجلهء تو / سکوت کوچهء خاموش ما را / به آتش میکشاند حجلهء تو / تو را دیدم دو چشمت مست خوابی / سلامم را نمیدادی جوابی / ترا با آب کارون غسل دادند / کجا با آب شویند آفتابی؟ / شهیدان را به نوری ناب شوییم / درون چشمهء مهتاب شوییم / شهیدان همچو آب چشمه پاکاند / شگفتا،آب را با آب شوییم؟ قیصر امین پور












چون آينه رو سفيد بايد شد و رفت