لبخند بزن بسیجی

1) به یک نفر آر پی جی زن دقیق، برای زدن هر چه سریع تر برجک عده ای آدم جنگ ندیده مدعی، نیازمندیم .« جهت حضور در بعضی محافل و مجالس!»

2
) تعدادی جوان قدیمی با چهره هایی نورانی و لباسهایی خاکی رنگ، در حالی که پوتین به پا داشتند، از 27 تیر ماه سال 67 در پیچ و خم روزگار گمشده و به فراموشی سپرده شده اند، از یابندگان تقاضا می شود در صورت یافتن، آنها را به قطعه شهدای بهشت زهرا راهنمایی و تعدادی ویلچر جانبازی مژدگانی بگیرند!

3
) به تعدادی پوستر و عکس شهدا جهت نصب در بالای میز ریاست برخی مسئولین و بیدار کردن وجدان خفته آنها نیازمندیم .

4) تعدادی تخریب چی، جهت پاکسازی معبر منتهی به ولایت، از مینهای چپ و راست مورد نیاز است!

5) سطل آشغال سایز بزرگ، جهت انداختن اختلاف های ایجاد شده توسط دشمنان و منافقان، توی آن نیازمندیم . (ایرانی مسلمان)

6) تعدادی هد بند آبی و قرمز با شعار: اس استه و قرمزته، جهت تعویض با سربندهای سرخ و سبز برای استفاده فوری نیازمندیم . (مدیریت ورزشگاه)

7) برای ایجاد هر گونه شرارت، اخلال،  اغتشاش و جنایت، ترور و جو سازی علیه دولتهای مستقل و انقلابی آماده ایم ... (مدیریت کاخ سفید واشنگتن)

8) تعدادی کفش آهنی برای پایمال کردن خون شهدا  و تعدادی دستگاه فرستنده و چند حامی پرو پا قرص برای توجیه رفتارمان نیازمندیم . (جاسوس هسته ای)

9) چون بعد از30 سال جنگ و ترور و نا امنی و درگیری با نظام جمهوری اسلامی، رویمان کم شده و به غلط کردن افتاده ایم، مشاور در امور مبارزه با بچه حزب اللهی ها، با حقوق مکفی استخدام میکنیم . ( پس مانده های منافقین درمانده)

10) تعدادی سنگ پای اضافی، جهت استفاده فوری و ادامه موضع گیری و حضور در محافل عمومی به فروش میرسد...فوری فوری ... (مخالفین بی انصاف دولت)

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.

لبخند بزن

در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

1-لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4 - مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه  نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه و شوخی نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع است .

من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسکت نوشته بود)

9-  مرگ بر صدام موجی

10- لبخندهای شما را خریداریم .

11- مرگ بر هزاردام این که صدام است.

12- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

لبخند

13- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

14- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

15- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه).

16- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

17- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

18- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

19- نه خسته دلاور

20- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع

21- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید

22- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)

23- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

24- وای به روزی که بسیج بسیج بشه

 براي شادي روح شهدا  يك صلوات هديه كنين

این متن رو یکی از دوستان در قسمت نظرات برام نوشتن. خیلی قشنگه. بخونینش :

خیلی برام جالب بود اما فکر کنم سخن های بیسیم چی ها رو فراموش کرده ایم :
حاجی تمام گشته مهماتمان ، تمام / از شت زخم های دل آسمان تمام / ما مانده ایم و چند تن نمیه جان، تمام / فرصت گذشته است،حلالم نمی کنی؟ / ما مانده ایم و غربت و تلخی از ابتدا / حالا شکست پنجره های خزان ، تمام / تا انتهای وحشت آخر الزمان تمام  / تنها صدای خش خش بیسیم بود وبس / خرچنگ ها محاصره را تنگ کرده اند / تنها صدای اشهد یک نوجوان ، تمام / اما امید ماست خدا ، بی گمان ، تمام / ده سال بعد کار تفحص نتیجه داد / اینجا هنوز اول خط شروع ماست / بی سیم تکه تکه و یک استخوان ،تمام / پایان انتظار به خون خفته مان، تمام / حالا کنار تر بت حاجی نوشته اند...
حاجی خدا کند که بفهمی چه دیده ام / گمنام، شوق عشق خدا، بیکران ، تمام ...

با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است

شوخی های جبهه ... قسمت دوم

 

واقعيت اين است که جنگ درقاموس ما آن چيزي نيست که در غرب و شرق عالم گذشته و مي گذرد. تمام تاريخ بشري شاهد است که جنگيدن براي اعتقاداتي که ريشه در معرفت الهي دارد، نه يک جنگ ساده و بي معني، بلکه يک عبادت به تمام معناست.در چنين وضعيتي، شور و حال و شادي، جاي هر گونه اسف و ناراحتي را مي گيرد.بديهي است در چنين شرايطي رزمندگان جبهه ي حق همواره مسرور و شاد هستند و الفاظ شيرين بر لب دارند.خواندن آن چه که آن را طنز در نبرد ناميده ايم، شما را بيشتر به فضاي دل انگيز جبهه هاي هشت سال دفاع مقدس مي برد. بخوانيد و لذت ببريد :

درس خمپاره 

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست.وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود.یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

 *** 

خدایا ما رو بکش

آن شب یكی از آن شب ها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه  كرد: «آتش جهنم را» و بعد همه گفتند الهی آمین. نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالبشان بكر و نو باشد، تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش…» دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و بكش» بچه ها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سركار بگذارد گفت: «تا ما را نیش نزند».

***

 

حال گیری 

گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تكان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...

نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره كرده بودند. براى این كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى یك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه كیسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:

- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟

با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»

سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»

و به یكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:

- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...

و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:

- دیدى چه جورى شاكیشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.

هرچه اصرار كردیم كه دست از این شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:

- این سید رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بكنید...

و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.

با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

***

شوخی های جبهه ... قسمت اول

بدبخت ها، اينقدر نماز شب نخوانيد 

واقعيت اين است که جنگ درقاموس ما آن چيزي نيست که در غرب و شرق عالم گذشته و مي گذرد. تمام تاريخ بشري شاهد است که جنگيدن براي اعتقاداتي که ريشه در معرفت الهي دارد، نه يک جنگ ساده و بي معني، بلکه يک عبادت به تمام معناست.در چنين وضعيتي، شور و حال و شادي، جاي هر گونه اسف و ناراحتي را مي گيرد.بديهي است در چنين شرايطي رزمندگان جبهه ي حق همواره مسرور و شاد هستند و الفاظ شيرين بر لب دارند.خواندن آن چه که آن را طنز در نبرد ناميده ايم، شما را بيشتر به فضاي دل انگيز جبهه هاي هشت سال دفاع مقدس مي برد. بخوانيد و لذت ببريد :

بدبخت ها اينقدر نماز شب نخوانيد

جدي جدي مانع نماز شب و شب زنده داري بچه ها مي شد. تا جايي که مي توانست سعي مي کرد نگذارد کسي نماز شب بخواند. گاهي آفتابه آبهايي که آنها از سر شب پر مي کردند و پشت سنگرمخفي ميکر دند خالي مي کرد؛ اگر قبل از اذان صبح بيدار مي شد پتو را از روي بچه ها که در حال نماز بودند مي کشيد. اگر به نگهبان سپرده بودند که صدايشان کند و مي خواست به قولش وفا کند، نمي گذاشت و خلاصه هر کاري از دستش مي آمد کوتاهي نمي کرد.با اين وصف يک وقت بلند مي شد مي ديد اي دل غافل! حسينيه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود که خيلي محکم مي ايستاد و داد و بيداد مي کرد: اي بدبخت ها! چقدر بگويم نماز شب نخوانيد.اسلام والله به شما احتياج دارد.فردا اگر شهيد بشويد کي مي خواهد اسلحه هايتان را از روي زمين بردارد؟ چرا بيخودي خودتان را به کشتن مي دهيد؟ بچه ها هم بي اختيار لبخندي بر لبانشان مي نشست و صفاي محفل مي شد.

***

براي سماورهاي خودتان...

بچه ها با صداي بلند صلوات مي فرستادند و او مي گفت: نشد! اين صلوات به درد خودتون مي خوره نفرات جلوتر که اصل حرف هاي او را مي شنيدند و مي خنديدند؛ چون او مي گفت: براي سماوراي خودتون و خانواده هاتون يه قوري چايي دم کنيد، ولي بچه هاي رديف هاي آخر فکر مي کردند که او براي سلامتي آنها صلوات مي گيرد و پشت سر هم مي گفت: نشد! مگه روزه هستيد و بچه ها بلند تر صلوات مي فرستادند.

بعد از کلي صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چيزي مي گفته و آنها چه چيزي مي شنيدند و بعد همه با يک صلوات به استقبال خنده رفتند.

 *** 

بيت المال

خمپاره که مي زدند طبيعتاً اگر در سنگر نبوديم خيز مي رفتيم تا از ترکش آن محفوظ بمانيم. بعضي صاف صاف مي ايستادند و جنب نمي خوردند و اگر تذکر مي دادي که دراز بکش، مي گفتند: بيت المال است. حالا که اين بنده خدا به خرج افتاده نبايد جاخالي داد. حيف است، اين همه راه آمده خوبيت ندارد.

***

بيش از 50 کيلو ممنوع

در اوج باران تير و ترکش بعضي از اين نيروها سعي شان بر اين بود تا بگويند قضيه اين قدرها هم سخت نيست و شب ها دور هم جمع مي شدند و روي برانکاردها عبارت نويسي مي کردند. يک بار که با يکي از امدادگرها برانکارد لوله شده اي را براي حمل مجروح بار کرديم چشمشان به عبارت حمل بار بيش از 50 کيلو ممنوع افتاد.

از قضا مجروح نيز خوش هيکل بود. يک نگاه به او مي کرديم يک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه مي توانستيم بخنديم، نه مي توانستيم او را از جايش حرکت بدهيم . بنده خدا حاج و واج مانده بود که چه بگويد. بالاخره حرکت کرديم و در راه کمي مي آمديم و کمي هم مي خنديديم. افراد شوخ طبع دست از برانکارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند.

***

برق سه فاز

روزي از محمد در مورد روحيه رزمندگان سوال کردم. گفت: روحيه رزمندگان ما مانند برق سه فازي است که وقتي مزدوران عراقي را مي گيرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشک مي کند و از پا در مي آورد.

***

با يک صلوات در اختيار دشمن

از خستگي تلو تلو مي خورديم، شوخي نبود، بيش از هفت هشت ساعت راه رفته بوديم. آن هم روي صخره ها و ارتفاعات.موقع برگشتن وقتي که بچه ها نه ناي حرف زدن داشتند نه پاي رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با يک صلوات در اختيار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون ديگر براي کسي اختياري و تواني نمانده بود.يکي از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بوديم چه مي گفتي؟ و او که در حاضر جوابي کم نمي آورد، پاسخ داد: هيچي، مي گفتم برادرا با يک صلوات در اختيار دشمن!

***

بوي دهان

در جريان عمليات کربلاي 5تعداد زيادي از دوستان خوب، به شهادت رسيدند و برخي مجروح شدند.عباسقلي شاهرودي جزء مجروحين بود.وقتي امدادگر آمد زخم هايش را ببندد گفته بود:          جلو نيا دهانت بو مي دهد، حالت تهوع پيدا مي کنم.بقيه مجروحين از حرف او خنده شان گرفته بود و باعث شد در آن فضاي پر از درد، شوخي و خنده جايگزين شود.

***

آمده ام جبهه شهيد بشوم

همه دور هم نشسته بوديم. يکي از بچه ها که زيادي اهل حساب و کتاب بود و دلش مي خواست از کنه هر چيزي سر در بياورد گفت: بچه ها بياييد ببينيم براي چه اومديم جبهه. و بچه ها که سرشان درد مي کرد براي اينجور حرفها البته با حاضر جوابي ها و اشارات و کنايات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بي خرجي مونده بودم. سر سياه زمستوني هم که کار پيدا نمي شه گفتيم کي به کيه مي رويم جبهه و مي گيم براي خدا آمديم بجنگيم.بعد با اينکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمي دانم تند تند داشت چه چيزي را مي نوشت.نفر بعد با يک قيافه معصومانه اي گفت:همه مي دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غير از اينکه کف پام صافه و کفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده خيلي از دعوا مي ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي کردم. دوباره صداي خنده بچه ها بلند شد و جناب آقاي کاتب يک بويي برده بود از قضيه و مثل اول ديگر تند تند حرفهاي بچه ها را نمي نوشت.شکش وقتي به يقين تبديل شد که يکي از دوستان صميمي اش گفت: منم مثل بچه هاي ديگه، تو خونه کسي محلم نمي گذاشت، تحويلم نمي گرفت آمدم جبهه بلکه شهيد بشوم و همه تحويلم بگيرن.

***

اگر بدي ديده اند حقشان بوده

شب عمليات موقع حلاليت طلبيدن يکي از فرماندهان آمده بود وداع کند. خيلي جدي به بچه ها مي گفت: خوب، برادرا! اگر در اين مدت از ما بدي ديده اند (بعد از مکثي) حقشان بوده و اگر خوبي ديده اند حتماً اشتباهي رخ داده است. بعضي ها هم مي گفتند: اگر ما را نديديد عينک بزنيد.

                                                 منبع : فرهنگ ايثار