وقتی مهمان شهدا بودیم!
 
نه لباس نو بر تن داشتم و نه از سفره‌ی هفت سین خبری بود. مهم‌تر از همه اینکه تنهایی، کیلومترها دورتر از خانواده‌ام بودم و برای نخستین بار نمی‌شد لحظات سال تحویل در کنار آن‌ها باشم. همه‌ی این‌ها فکر و خیالاتی بود که در راه مدام به ذهنم می‌رسید، اما همینکه پای در جای پای شهدا گذاشتم و به محل تنفس آن‌ها رسیدم همه چیز را فراموش کردم.
از «خود» فاصله گرفته بودم و «بی‌خود» در وادی طور قدم می‌زدم و زیر لب «یا حسین» می‌گفتم. مگر نه اینکه کل ارض کربلا… را به چشم می‌دیدم و با پای برهنه در وادی مقدس راه می‌رفتم:

* إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى *

انبوه غبار بود و خاک بود و خاک. سرم را انداخته بودم پایین و عهد می‌بستم با تک تکشان. چشم‌هایم به خاک دانه دانه اشک‌ هدیه می‌داد و عطر خاک باران خورده، مستم کرده بود. باد می‌آمد و ذهنم را به هم می‌ریخت تا دوباره از ابتدا شروع کنم: «شهدا قول می‌دهم که…  

وقتی مهمان شهدا بودیم!

یا مقلب القلوب والابصار
یا محول الحال …
همه‌ دور هم نشسته‌ایم و زیر لب دعای سال تحویل را می‌خوانیم. دلشوره‌ی خاص لحظه‌ی تحویل سال به سراغم آمده و زمان برایم اهمیت بسیار پیدا کرده است. مثل همه خاطرات سال گذشته را مرور می‌کنم و خیلی زود یاد همین لحظات در سال گذشته می‌افتم. یاد وقتی که رها از همه‌ی هیاهوهای رایج، یک گوشه روی رمل‌ها نشسته بودم و خاطرات سال قبلش را مرور می‌کردم. این که چقدر از شهدا دور بودم و حالا که مهمانشان هستم تازه راهم را پیدا کرده‌ام. شاید شما که تا کنون به کربلای ایران نرفته‌اید، نسبت به این سطرها بی‌تفاوت باشید و فکر کنید شعاری است، اما باور کنید که اگر مثل من فقط یک بار لحظات سال تحویل در کنار شهدا بوده باشید، دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانید لحظات سال تحویل را درک کنید و دل‌تان هوایی نشود.

بقیه در ادامه مطلب ...