زمزم خاطرات
كه اين نامه در عربستان به دستمان رسيد. مضمون نامه پس از احوالپرسي معمولي حاوي دو نکته بود:
اول اينكه پيشگويي كرده بود انقلاب به زودي پيروز خواهد شد و تظاهرات بزرگي در كنار مكه برپا خواهد شد.
دوم اينكه در همين نامه از من و مادرش درخواست كرده بود براي تحقق آرزوي بزرگش در كنار خانة خدا برايش دعا كنيم. بعد از شهادت محمدمهدي يك روز، نامههاي شهيد را مرور ميكردم وقتي به اين نامه رسيدم به آرزوي بزرگش پي بردم.ضمن اينكه پيشگويي او عيناً محقق شد.هم انقلاب اسلامي بعد از چند ماه به پيروزي رسيد و هم مراسم برائت از مشركين توسط حجاج ايراني در مكه برپا شد.
پدر بزرگوار شهيد
رؤيايصادقه
شب شهادت محمد مهدي، خواب ديدم محمد مهدي در خانه در رختخواب دراز كشيده و در حال استراحت است. كنارش نشستم، صدايش زدم ولي جواب نشنيدم.دست بر سرش كشيدم و او را نوازش كردم.باز هم جوابي نشنيدم.در همان عالم خواب،پسر ديگرم (محمد تقي)آمد كنارم و به من گفت: « بگذاريد بخوابد. خسته است »
پس از بيداري به فكر تعبير خوابم بودمكه خبر شهادت محمدمهدي را به من دادند.
مادر بزرگوار شهيد
ميوة بهشتي
يكي از دوستان شهيد برايم تعريف كرد:
«صبح روز مبعث حال و هواي عجيبي داشت.با بقية نيروها براي نماز صبح حاضر نشد و خودش به تنهايي در محل ديگري با يك حالت معنوي خاصي نماز خواند. سر سفرة صبحانه هم حاضر نشد. وقتي علت را از او پرسيدند در جواب گفت: ميخواهم صبحانه را از دست پيامبر در بهشت دريافت كنم.
يك سيب به او تعارف كردند. نخورد و گفت: دلم ميوة بهشتي ميخواهد.
همان روز به شهادت رسيد.هم صبحانة خود را از دست پيامبر(ص)دريافت كرد و هم از ميوههاي بهشتي و ساير نعمتهاي آن برخوردار شد.»
پدر بزرگوار شهيد
تشنگي
زماني كه محمد مهدي به دنيا آمد، از روز سوم به سختي بيمار شد.از عوارض بيماري او تشنگي زياد بود. خيلي بيتابي ميكرد. ديدن بيقراري او در اثر تشنگي زياد كه با گرية شديدي همراه بود مرا تحت تأثير قرار داد.به ياد تشنگي شهداي كربلا افتادم.دلم شكست، گريه كردم و در همان حال شفاي او را از درگاه الهي درخواست كردم. به فاصلة كوتاهي الطاف خداوندي شامل حال محمد مهدي شد و او شفا يافت.
پدر بزرگوار شهيد
سه جمعة شگفتانگيز
سرنوشت محمدمهدي در سه جمعة مقدس رقم خورد و اين اتفاق و تصادف عجيب بنحو شگفت انگيزي در زندگي او به چشم ميخورد.اولين جمعه، تولد او بود كه با روز 25 ذيقعده مصادف شد (روز دحوالارض) دومين جمعه، شهادت او بود كه در روز بيست و هفتم رجب سالروز بعثت پيامبر گرامي اسلام واقع شد.سومين جمعه، تشييع جنازه و خاك سپاري او بود كه در روز جمعه چهارم شعبان المعظم صورت گرفت. ايام با بركت ولادت سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) .
پدر بزرگوار شهيد
عكسها
مثل هر جوان ديگري، با تعدادي از دوستانش عكس يادگاري گرفته بود كه همة آنها را در آلبوم خودش نگهداري ميكرد.پس از پيروزي انقلاب حوادثي رخ داد كه راه بعضي از دوستانش از انقلاب و امام جدا شد.
محمد مهدي به ارشاد آنان علاقه داشت و براي همين هم تلاش ميكرد ولي موفق نشد. پس از نااميدي از ارشاد آنان، يك روز سراغ آلبوم عكسها رفت و عكسهايي را كه با آنها داشت همه را پاره كرد. وقتي علت اين كارش را جويا شديم، در جواب گفت:
«راه اين افراد از خط انقلاب جدا شده است، ديگر نميخواهم با اينگونه افراد عكسي داشته باشم.»
پدر بزرگوار شهيد
اولين فرمانده
اگر چه تا پيش از فتح بستان، حضور سپاه خراسان در مناطق جنگي چشمگير بود اما شكل منظم و سازمانيافته نداشت.همزمان با فتح بستان، مسؤولين سپاه خراسان تصميم گرفتند يگانهاي پراكندة سپاه خراسان را در قالب يك تيپ رزمي سازماندهي كنند. اين تصميم، به شكلگيري تيپ 21 امامرضا (ع) منجر شد و خادمالشريعه به عنوان اولين فرماندة تيپ منصوب و مشغول به كار شد. نخستين مأموريتي كه به تيپ امامرضا (ع) ابلاغ شد پدافند بخشي از شهر آزاد شدة بستان بود كه خادمالشريعه با همراهي نيروهاي تحت امرش اولين گام مأموريت خود را با صلابت برداشت و تهاجم سنگين ارتش عراق را در چزّابه در هم كوبيد. زماني به اهميت كار خادمالشريعه پي برديم كه متوجه شديم صدام در منطقه حضور داشته و خودش مستقيماً هدايت نيروهايش را بر عهده داشته است.
تيپ21 امامرضا (ع) در آن عمليات به نحو تحسين برانگيزي درخشيد و حماسة چزّابه را از خود به يادگار گذاشت.
سردار مهديانپور
آينده
بار آخري كه به مشهد آمده بود با هميشه خيلي فرق داشت. گويي شهادت زود هنگام به او الهام شده بود.از رفتار او معلوم بود آينده را پيشبيني ميكند.تمام وسايل اتاقش را يادداشت كرد.آنچه متعلق به سپاه بود با برچسب مخصوصي مشخص كرد.حتي لباسهايي را كه از سپاه گرفته بود در كيسهاي قرار داد و سفارش كرد همة آنها را به سپاه برگردانيم.
پدر بزرگوار شهيد
فكر بكر
سال 1357 قبل از پيروزي انقلاب، با محمدمهدي خادمالشريعه، در يك دبيرستان بوديم و هر دو با هم، در فعاليتهاي انقلابيو مبارزاتي همكاري ميكرديم.
يكي از دبيرها، متوجه فعاليتهاي من شده بود و چون تمايلاتي به رژيم داشت، به كلانتري خبر داد و پليس هم من را به همراه فرزند يكي از روحانيون دستگير كرد.در كيف من تعدادي از اطلاعيههاي امام وجود داشت كه اگر مأمورين كلانتري و يا عناصر امنيتي ساواك متوجه ميشدند اسباب گرفتاري جدّي مرا فراهم ميكرد. دلهره و نگراني از محتويات كيف لحظهاي مرا تنها نميگذاشت.در بين راه كلانتري ناگهان شخصي پيدا شد و به سرعت كيف را از دست من قاپيد و فرار كرد. مأمور همراه ما در يك لحظه بر سر دوراهي قرار گرفت يا بايد فرد كيفقاپ را تعقيب ميكرد كه در آن صورت ما نيز فرار ميكرديم و يا بايد ما را نگه ميداشت و از خير كيفقاپ ميگذشت.آخرش هم همينطور شد و ما را بدون مدرك جرم تحويل كلانتري داد.بر خلاف انتظار ما، افسر نگهبان كلانتري يكي از عناصر انقلابي بود. براي حفظ ظاهر در مقابل آن مأمور، شديداً ما را مورد بازخواست و بازجويي قرار داد و بطور جدي برخورد كرد. اما پس از رفتن مأمور رو به ما كرد و گفت:
«آن تندي لازم بود تا مأمور دستگيري شما شك نكند.نگهدار پيامهاي امام باشيد.يك هفتهاي هم به مدرسه نرويد كه تصور شود در بازداشت هستيد»
و بعد هم ما را آزاد كرد.خيلي دلم ميخواست بدانم طرح ربودن كيف محتوي اعلاميههاي امام كار چه كسي بود. هنگام خروج از كلانتري خادمالشريعه را ديدم كه منتظر ماست.
از من پرسيد:«نترسيدي؟»
گفتم:«نه»
همانجا فهميدم آن فردي كه كيف را از دست من قاپيد به سفارش خادمالشريعه اينكار را كرده است كه با اين فكر بكر، ما را از مخمصة بزرگي نجات داد.
سيد غلامرضا اميني
چون آينه رو سفيد بايد شد و رفت