دیدار جمعی از جانبازان قطع نخاعی با رهبر انقلاب

بسم رب الشهدا و الصدیقین
در این دیدار كه لبریز نشاط و طراوت معنوی بود، حضرت آیتالله خامنهای از نزدیك با دهها نفر از اسوه های صبر و استقامت، گفتگو كردند و ایمان و پایداری آنان و خانواده های عزیزشان را مورد تحسین و تجلیل قرار دادند.
رهبر انقلاب اسلامی سپس در جمع جانبازان ایثارگر و خانوادههای معظم آنان، تجلیل از جانبازان را تجلیل از نمونه ها و نمادهای ایثار خواندند و افزودند: تكریم و تعظیم جانبازان، مفهوم واقعی ایثار را در ذهن جامعه، عینی و مجسم میكند و این، كار بسیار مهمی است كه نظام و جامعه، امروز به آن نیاز جدی دارند.
ایشان زبان را از تشریح عظمت كار جانبازان، حقیقتا قاصر و ناتوان خواندند و افزودند: ایثارِ یك عمر هستی و سلامتی و آسایش در پای اسلام و انقلاب، معاملهای بسیار سودمند با معبود یكتاست كه پروردگار در قرآن كریم به آن بشارت داده است.
حضرت آیتالله خامنهای با تشكر صمیمانه و ابراز احترام حقیقی به همسران، مادران، پدران، فرزندان و پرستاران جانبازان خاطرنشان كردند: خدمت صادقانه و با روی خوش به جانبازان عزیز از بزرگترین ایثارها و از برجستهترین جهادهاست و نزد خداوند از اجری عظیم برخوردار است.

رهبر انقلاب اسلامی، بشر را از درك و بیان عظمت صبر مستمر و طولانی خانوادههای جانبازان عاجز دانستند و خاطرنشان كردند: پروردگار منان لحظه لحظهی صبرِ زیبا و جمیل شما را در خدمت به جانبازان محاسبه میكند و پاداشی كریمانه، ذخیرهی آخرت شما قرار می دهد.
ایشان، با تكریم شهیدان والا مقام خاطرنشان كردند: وزنه ایثار جانبازان 70 درصد و قطع نخاعی و گردنی، به تعبیری، سنگینتر از مسئله شهادت است چرا كه این جانبازان با رنج و مشكلات همیشگی روبرو میشوند و تقوا، صبر و ایستادگی مداوم آنها، و حساب كردن این مشكلات با خدا، اجری مضاعف و رشد یابنده را نصیب این عزیزان خواهد كرد.
در ابتدای این دیدار سرلشكر جعفری فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با اشاره به برنامههای سپاه در تجلیل از جانبازان گفت: ترویج فرهنگ ایثارگری و شهادت در اولویت برنامه های فرهنگی سپاه پاسداران قرار دارد.
آقای زریبافان معاون رئیسجمهور و رئیس بنیاد شهید و ایثارگران هم گزارشی از فعالیتهای این بنیاد در تجلیل و تكریم جانبازان و خانوادههای آنان بیان كرد.

جانم فدایت رهبرم
دوستان خوبم میتونین از لینک زیر این لحظات زیبا رو دانلود کنین :
کلیپ تصویری دیدار رهبری با جانبازان قطع نخاعی
_ قرعه به نام من درمیآید و قرار میشود حاشیههای دیدار رهبر با جانبازها را پوشش بدهم. و این برای من یعنی برآورده شدن آرزویی ۲۹ ساله و دیدن آقا از نزدیک و شنیدن صدایش و بدون دردسر رفتن و نشستن آن جلو جلوهای حسینیه امام خمینی. خودم را تصور میکنم که دارم شانه به شانه آقا راه میروم. در واقع شاید هیچکس نفهمد برای امثال مایی که چندین سال فقط توانستهایم روی وبلاگهایمان قربان، صدقه آقا برویم؛ مهیا شدن شرایطی برای دیدن ایشان از نزدیک، آنهم در یک دیدار صمیمانه چه معنایی دارد...؟! و این حرفها و فکرها همینطور توی ذهنم چرخ میخورد تا اینکه میرسم جلوی درب ورودی بیت.
*آن صندلی ساده
خودم را میبینم که برای انتقام از آن همه چپ چپ نگاه کردنها و تحکمهایی که نمیگذاشتند برویم جلو بنشینیم؛ با یک کارت آویزان شده به گردنم و در حالی که لبخندی ملیح روی صورتم نقش بسته به صورت اسلوموشن از جلوی محافظها عبور میکنم و آنها هم خشمگین مرا نگاه میکنند اما نمیتوانند جلویم را بگیرند.
خدای من، حسینیه خلوت است و صندلی ساده آقا هم از دور دیده میشود. نزدیکتر که میشویم به یکی از بچههای روابط عمومی بیت به شوخی میگویم: "جای ما همینجاست دیگر...؟!" و کنار صندلی آقا را نشان میدهم. و او هم میخندد و میگوید خیر، جای شما آنجاست و سمت صندلیهای به ردیف چیده شده در کنار دیوار را نشانم میدهد.
ساعت حوالی ۸:۴۵ صبح چهارشنبه است و تک و توک جانبازهایی که با ویلچر و تخت وارد حسینیه شدهاند، دارند دور یک حلقه نسبتا بزرگ و به صورتی منظم جای میگیرند. بعضیهایشان از گردن قطع نخاع هستند و بعضی روی ویلچر نشستهاند.
*بدون هیچ توقعی!
دو سه تا گروه از آدمهای سالم! دارند با واکمن و دوربین فیلمبرداری با جانبازها حرف میزنند. یکی از جانبازها که روی تخت خوابیده در پاسخ به سوال یکی از آن آقاهای سالم که از او میپرسد الان چه توقعی دارد، میگوید "هیچ"... و شرح میدهد که چطور توی جبهه، نخاعش از گردن قطع شده است.
یکی دیگر از جانبازها هم میگوید تا سال ۷۹ دستهایم حس داشت اما حالا ترکشهای توی بدنم حالت توموری پیدا کردهاند و بدنم دیگر حس ندارد.
من دیگر آن آدم سرخوش نیم ساعت پیش نیستم. نگاه کردن به هرکدام از جانبازها و جذابیتهای آدمهایی که سالهاست فقط روی تخت خوابیدهاند آنقدر برایم با محتوا و جالب هست که دیگر نخواهم به انتقام گرفتن از محافظها و شیطنت کردن در حسینیه امام خمینی که حالا خلوت است فکر کنم.
دختربچه یکی از جانبازهای ویلچری، مدام دارد از سر و کول پدر بالا میرود و بازی میکند. عکاسها هم اینطرف و آنطرف دارند عکس میگیرند و صدای چیک چیک دوربینهایشان گاهی نمیگذارد صدای آرام جانبازها را بشنوم.
سردار شیرازی و آقاعزیز هم مدتی بعد توی محوطه حسینیه به چشم میخورند. و لحظاتی بعد رئیس دفتر نظامی مقام معظم رهبری و فرمانده کل سپاه پاسداران میروند برای احوالپرسی با جانبازها.
دلاوری صرفاً جهت اطلاع! هم به چشمم میآید. بچههای بیت با هم پچ پچ میکنند که دلاوری دارد چکار میکند و یکیشان با خنده میگوید: میخواهد از جانبازها درباره اختلاس مصاحبه بگیرد. و همه میزنند زیر خنده.
کنار یکی از جانبازها نشستهام که یک نفر میآید به سمت من و میگوید: "نمیخواستید ارتفاع همه تختها (منظورش تختهای حامل جانبازهای قطع نخاع از گردن است) را یکسان کنید. و من تیز، دوزاریام میافتد که طرف مرا به دلیل شباهت لباسم، با محافظهای بیت اشتباه گرفته و خیلی شقّ و رقّ و با شیطنت جواب میدهم:"هماهنگ نشده". آخیش...! چه کیفی میدهد آدم توی بیت کارهای باشد برای خودش.
*نامه بدون پاکت
نامه بدون پاکت یکی از جانبازها که آن را خطاب به رهبر نوشتهاند، روی تختش توی چشم میزند. ابتدای نامه نوشته است: "اینجانب جانباز ۷۰ درصد، تقاضا دارم..." و من نمیفهمم چرا این شهدای زنده باید نامههای خودشان را به جای بنیاد شهید بیاورند و به آقا بدهند؟
توی حسینیه ناگهان فضا عوض میشود. محافظها محترمانه همه را هدایت میکنند به سمت جایگاههای مشخص شده و سر و صداها میخوابد. و لحظاتی بعد رهبر از در سمت راست جایگاهی که همیشه مینشینند به همراه چندتن از مقامات وارد میشوند. زریبافان بنیاد شهید، سردار نقدی و چندتای دیگر. چه جالب! رهبر احتمالاً از همه پُر سنتر هستند اما از همه بلندتر و تنومندتر و جوانتر دیده میشوند.
و رهبر میروند سراغ جانبازها...
خدایا شکرت، حالا من با مردی که تمام دوران زندگیام دوست داشتم از نزدیک ببینمش، در حال راه رفتنیم اما هیبت رهبر مرا با خود برده است و این جانبازها هستند که توجه آقا را بیش از همه به خودشان جلب کردهاند.
*آن دست مجروح
آقا به هرکدامشان که میرسند اول از روی کارتی که روی سینه تمامشان هست مشخصاتشان را میخوانند و بعد به اسم، باهاشان حال و احوال میکنند. رهبر دست مجروحش را میگذارد روزی شانه یا گردن جانبازها و آنها را میبوسد. و جانبازها هم بلااستثنا مثل یک دومینو با بوسیدن و بوییدن آقا میزنند زیر گریه.
رهبر بعد از ابراز احساسات هرکدام از جانبازها، اندکی کنارشان تأمل میکنند و حرفهایشان را میشنوند و حرفهای جانباز که تمام میشود آقا میروند کنار تخت یا ویلچر نفر بعدی.
یکی از جانبازها چفیه رهبر را طلب میکند و آقا هم قبول میکنند اما با رندی خاصی چفیه جانباز را از روی دوشش برمیدارند و میاندازند روی شانه خودشان.
جانباز دیگری هم تعدادی عکس را از دوران جنگ آورده و دارد به آقا نشانشان میدهد و وقتی آقا از او میپرسند: "این عکسها را برای ما آوردهاید؟" جواب منفی میدهد. آقا دو قطعه از عکسها را برمیدارند و میدهند به دست یکی از بچههای بیت و میگویند:"اینها را اسکن کنید بعد برگردانید به ایشان".
رهبر به یکی از جانبازها که میرسند، میگویند:"شما پسر آقای ... هستید؟" و بعد از خوش و بش میپرسند:"کجا هستید الآن؟"
*عرق تو را با دست خودم پاک میکنم
یکی از جانبازها وقتی آقا میخواهد رویش را ببوسد با دست عرق پیشانی آقا را پاک میکند. جانباز بعدی ورزشکار است گویا. به آقا میگوید سال گذشته بودجه نبود و نتوانستیم عازم مسابقات شویم. و بعد یک چیزی دیگری هم میگوید که آقا تأیید میکنند.
رئیس بنیاد شهید چنان چسبیده به عبای رهبر که هرکس نداند فکر میکند محافظ آقاست. یکی از جانبازان ویلچری که با رهبر حرف میزند، ایشان رو میکنند به زریبافان و میگویند:" بروید توی دل مجموعه. گاهی شما واقعاً میخواهید، اما آن پایین به هر دلیلی کار انجام نمیشود. گاهی یک ریگ علت است که وقتی آن را برمیدارید آب جاری میشود."
رهبر و همراهانشان حالا رسیدهاند به ویلچر همان جانبازی که دختر کوچکش مدام از سر و کولش بالا میرفت. مثل اینکه اسم دخترک زینب است. رهبر کلی دخترک را نوازش و با او خوش و بش میکنند اما دخترک آنقدر کوچک است که متوجه نیست ناخدای کشتی انقلاب اسلامی و نایب امام عصر(عج) دارد ناز و نوازشش میکند. ته دلم به دخترک حسودی میکنم.
آقا به یکی از جانبازها وقتی دارند از او دور میشوند، میگویند:"سلام مرا به ایشان! برسانید." و جانباز هم چشم میگوید.
*برای عاقبت بخیری باید سعی کرد
نفر بعدی جملهای عمیق میگوید اما از رهبر پاسخی عمیقتر میشنود. جانباز میگوید:"دعا کنید عاقبت به خیر شویم" و آقا هم جواب میدهند:"باید سعی کرد."
و میان این همه گریههای جانانه جانبازها و محبتهای بیپیرایه رهبر هم یکی از جانبازها مطایبهای میکند که ما میان هیاهوی این طرف ویلچرها اصلاً نمیشنویم چه گفت...؟! اما لابد آنقدر بهجتآور بوده است که رهبر میخندند طوریکه ما هم صدای خندهشان را میشنویم.
و همه شاد میشوند.
*روایت نالهها
رهبر با یک جانباز مشغول خوش و بش است که از جلوی ما که چند تا ویلچر اینطرفتر ایستادهایم صدای ناله یک جانباز همه را به سکوت میکشاند. جانباز روی تخت خوابیده و دهانش نیمه باز است. و دوباره در عمق همان سکوت صدایی شبیه ناله از گلویش خارج میشود و با پیچ و تاب میچرخد به سمت آقا. رهبر که صدای ناله توجه ایشان را هم جلب کرده است میگویند: "سلام" و جانباز دیگر ناله نمیکند و آقا به احوالپرسیها ادامه میدهند.
و حالا رهبر رسیدهاند کنار تخت همان جانباز. گویا نمیتواند حرف بزند. همه ساکتاند. با دستهای بیرمقش دست مجروح آقا را گرفته است و میکشد روی صورتش. جانباز به صورتی ممتد ناله میزند. نالههایی که کم کم صدای هق هق همه را بلند میکند. خانمها هم که تخت این جانباز جلوی جایگاه آنهاست، دارند بلند بلند گریه میکنند. جانباز هنوز دارد ناله میکند. آقا این یکی را چندین بار میبوسند. و او گویا دارد با نالههایش با آقا حرفهایی میزند که فقط دو جانباز یعنی خودش و آقا میفهمند. سردارهای کنار آقا هم شانههایشان دارد، میلرزد. حتی ما خبرنگارها و عکاسها و محافظها. و فقط آقاست که مهربانانه دارد به چشمهای جانباز خیره خیره نگاه میکند.
تخت این جانباز بیشترین موقف تأمل آقاست و رهبر بعد از او هم جانبازهای مانده در انتهای حلقه را مورد تفقد قرار میدهند.
و احوالپرسی صمیمانه رهبر با جانبازها درست رأس ساعت ۱۱ تمام میشود و آقا میروند سمت جایگاه.
قرآن توسط یک جانباز ویلچری تلاوت میشود و بعد هم یک جانباز، سرلشکر جعفری و رئیس بنیاد شهید صحبت میکنند و دو نفر آخر از اقدامات انجام شده برای جانبازهای درصد بالا و خانوادههایشان خبرهایی را ارائه میکنند.
سخنرانی رهبر هم کوتاه است. آقا در ابتدای سخنانشان چند بار تأکید میکنند که کار مسئولان در مهیا کردن این دیدار خیلی فکر خوبی بود و تأکید میکنند که :"ان شاءالله این کار هر سال انجام بگیرد."
"سلام علیکم. دستهات را فرستادی بهشت پیشپیش؟" رهبر این را به جانبازی گفت که دو دستش از مچ قطع بود، علاوه بر اینکه قطع نخاع بود.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله الغظمی خامنهای حاشیهای خواندنی از دیدار صمیمانه ایشان با جانبازان قطع نخاع منتشر کرده که به شرح ذیل است:
- آقا سر راهی برو کنار.
تازه وارد حسینیه شده بودم و رفته بودم سروقت شیرینیهایی که برای پذیرایی گذاشته بودند دم در که یک نفر بلند گفت: آقا سر راهی برو کنار. برگشتم و دیدم یک تخت بیمارستانی منتظر است تا کنار بروم تا مردی درشت هیکل که بیسیم به کمر دارد (و احتمالا یکی از محافظهاست) آن را هل بدهد. کنار رفتم و با بهت نگاه کردم به مردی نحیف که روی تخت دراز کشیده بود و ملحفهای رویش بود و ...
محافظ که با تحکم با من صحبت کرده بود، به مرد نحیف مهربانانه گفت: حلال کن اگر اذیت شدی. بعد پیشانیاش را بوسید و رفت احتمالا سر پستی که رهایش کرده بود به خاطر مرد نحیف. روی سینه مرد نحیف کارتی بود و روی کارت اسمش را نوشته بود: «سعید».
از همان اول فهمیدیم که دیدار رهبر با جانبازان قطع نخاعی دیداری متفاوت است.
سرکی کشیدم به فضای حسینیه و چند جانباز نشسته روی ویلچیر را دیدم و همان آقای ششبلوکی که روی تخت بود و تازه حکمت آمبولانسهایی که صبح داخل بیت میشدند را فهمیدم. دیدار، دیدار جانبازان قطع نخاعی بود با رهبر انقلاب؛ البته جانبازان قطع نخاع از گردن! خودشان میگویند «گردنی». گردنی یعنی کسی که مهمترین رگ گردنش را در راه خدا داده و از سینه به پایین را پیشپیش فرستاده بهشت ولی این جسم بهشتی را با تخت و ویلچیر در این دنیا با خودش این طرف و آن طرف میکشد.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
تا آقا بیاید رفتیم سراغ بعضی از جانبازها. «سعید» سال 59 مجروح شده بود و 31 سال از عمر 50 سالهاش را روی تخت افتاده بود. خانه نداشت، حتی خانه مهر. در حاشیه کرج زندگی میکرد و همراهش میخواست به رهبر شکایت این را بکند که پرونده جانبازی او را از خوزستان به کرج نمیفرستند، کاری که یک مدیر ساده احتمالا میتواند انجام دهد. 8 میلیون تومان ودیعه مسکن داده و ماهی 480 تومان اجارهای که میدهد از حقوقش چیزی باقی نمیگذارد.
به نظرم علاوه بر بنیاد شهید، کمیته امداد هم باید او را تحت پوشش قرار دهد. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
«اسماعیل» هم یکی دیگر از جانبازهایی بود که روی تخت بودند. او در روزهای آخر بهار 67 با تیر تکتیرانداز دشمن از گردن قطع نخاع شد. 23 سال روی تخت است و بزرگ شدن 3 بچهای که قبل از جانبازی داشته را از روی همین تخت تماشا کرده و 5 نوهاش هم پدربزرگشان را از روز اول با همین تخت دیدهاند. اهل شوش بود و عرب. روحیهاش خوب بود. از مشکلات پرسیدیم و جوابهایی شنیدیم. در بین جوابهایش نظرم به زحمتها و مصایب همسرش جلب شد. پرسیدم: فکر میکنی شما زودتر وارد بهشت میشوید یا خانومتان؟ بلافاصله جواب داد: انشاءالله خانمم.
روی «اسماعیل» هم ملحفه کشیده شده بود و شاید برای اینکه دست و پای کمرمق و کیسه دفع ادرار و ... دیده نشود. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
بین چند نفری که با تخت آمده بودند وضع «غلامرضا» کمی متفاوت بود. او قبلا روی ویلچیر مینشسته و دستهایش حس داشته و فرمان میبرده ولی حرکت و فعالیت ترکشهای داخل بدن مجبورش کرده ویلچیر را با تخت عوض کند. و باید سخت باشد این تغییر ولی روحیهاش خوب بود. تخریبچی بوده و یک بار که از ماموریتی برمیگشته به کمین دشمن خورده. میگفت 25 سال پیش در زمان رزمنده بودنش قرعه به نامش افتاده تا برود و امام را ببیند. رزمنده مسنتری از او خواهش میکند جایش را به او بدهد و امید به سالهای جوانی داشته باشد. علیزاده هم فرصت دیدار با امام خمینی را به همرزمش میبخشد که بعدتر شهید شد و خودش هم توفیق دیدن امام را پیدا نکرد دیگر؛ چون سالهای جوانیاش را روی ویلچیر و تخت بوده است. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
دیگر حسینیه پر شده از جانبازها و موقع آمدن رهبر انقلاب است. محافظی که ایستاده جلوی ما به یکی از جانبازهایی که خوابیده روی تخت میگوید ما را دعا کن.
رهبر وارد شدند و یکراست رفتند سراغ تختیها و اول از همه «سعید» که از دوران سربازیاش مجروح شده. رهبر کارت او را نگاه کرد به اسم سلام علیک کرد و بعد خم شد و بوسیدش؛ نه یک بار نه دو بار نه سه بار... شاید پنج شش بار بوسیدش. این رفتار تا آخر تکرار شد. مثل پدری که بچه کوچکش را میبوسد. بعد از او سراغ «اسماعیل» رفت و دست به سر و رویش کشید و بوسیدش و حرف زد. رهبر به «غلامرضا» که رسید چون تختش کوتاه بود، زانو زد برای بوسیدنش.
صدای بوسیدن روی جانبازها را میشنیدم. ولی فاصلهمان اندازهای بود که حرفهایشان را به سختی میشنیدم. جانبازی سیستانی با رهبر گپی طولانیتر زد. بعدی دستش هم مثل دست رهبر جانباز است. با دستهای مجروحشان با هم دست میدهند و جانباز دست رهبر را میبوسد و رهبر سر و صورت جانباز را. جانباز دیگری به رهبر گفت: آقا بذار دستت را ببوسم. و منتظر اجازه رهبر نماند و بوسید. و ادامه داد: آقا میشه بغلتون کنم و رهبر خم شد و جانباز روی ویلچیر نشسته را در آغوش گرفت و جانباز او را یک دقیقهای نگه داشت و گریست.
یکی دیگر از جانبازها هم چندتا عکس به آقا نشان داد و آقا عکسها را دیدند و راجع به آنها با هم صحبت کردند. دست آخر هم دوتا از عکسها را قرار شد اسکن کنند و برگردانند.
رهبر به جانبازی رسید و گفت: حالت چطوره؟ جانباز جواب داد: شما خوب باشید ما هم خوبیم. بعد از رهن و اجاره مسکنش گفت. از اینکه سه دهه روی ویلچیر است. و رهبر نگاه کردند به رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران.
«سالم موسوی». آقا اسمش را از روی کارتش خواندند و مثل بقیه رویش را چند باره بوسیدند. «سالم» گفت: آقاجان... رهبر گفت: جان. سالم گفت: آن دست راستت را بده من ببوسم.
- سلام علیکم. دستهات را فرستادی بهشت پیشپیش؟
رهبر این را به جانبازی گفت که دو دستش از مچ قطع بود، علاوه بر اینکه قطع نخاع بود. جانباز هم بعد از سلام و علیک گفت: «آقا به فکر نسل سومیها باشید. به مسئولین بگید به فکر جوانها باشند. خدا امام حسین را بیامرزه. اگر هیئتهای عزاداری نبود که دیگه هیچی...»
- من شنیدم شما گفتید جانباز اعضای مجروحش را زودتر فرستاده بهشت. به ما میگن 70 درصد. دعا کنید آن 30 درصد هم بهشتی شود.
رهبر جواب داد: خدا نصیبتان کند.
- سلام خوبید؟
- سلام، شما را دیدیم خوب شدیم.
رهبر انقلاب به هر جانبازی میرسیدند اول کارتش را نگاه میکردند تا به نام با او صحبت کنند. بعضیها نداشتند به هر دلیلی. به یکیشان گفت: کو کارتت؟ و جانباز جواب داد: سرباز احتیاج به نام و نشان نداره. سرباز را به اسم فرمانده میشناسن. و با دست خود رهبر را نشان میداد.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
- آقا قربون شما بشم که از دست دوست و دشمن زجر میکشید.
- رهبر آیهای را که بالای جایگاه نوشته شده بود را نشان دادند و گفتند: آن
جا را ببین. نوشته: فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِی بَايَعْتُم
بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ*.
بعد راجع به صبر و معامله با خدا گفت برای جانباز و وقتی از کنارش رد میشد، هر دو لبخند میزدند.
جانبازها بامعرفت بودند. سلام هم محلیها و همشهریهایشان را هم میرساندند. مثل جانباز نجفآبادی که دخترش محدثه و پسرش علی هم کنارش بودند و در جواب رهبر که پرسیده بود کی مجروح شدی گفته بود 17 سالگی و رهبر سکوت طولانی کرده بود. و جانباز برای اینکه سکوت را بشکند به پسرش گفت: علی دست آقا رو ببوس.
دختربچهای جلو آمد و گفت: من دختر آقای قنبری هستم. میشه یه یادگاری ازتون بگیرم.
رهبر هم چفیهاش را داد به دختر جانباز قنبری.
جانباز دیگری بود که روی ویلچیر نشسته بود ولی اختیار دست و پایش را کامل نداشت. حرف هم نمیتوانست بزند. به سختی صداهای نامفهوم از گلویش بیرون میآمد. رهبر که فهمید جانباز نمیتواند حرف بزند ساکت کنارش ایستاد. جانباز دستش را بالا آورد و کشید به صورت و محاسن رهبر. یک بار، دو بار، سه بار. دستش به اختیار نبود و میخورد به عینک و صورت رهبر. صدایش از گلو به ناله بیرون میآمد. عکاس و فیلمبردار و مسئول و خبرنگار و حاضر و ناظر همه به گریه افتادند. رهبر بعد از حدود یک دقیقه دست جانباز را گرفت و گفت: دیگر بسه. یعنی دیگر ناله و ناراحتی نکن. یعنی من متوجه محبت تو شدم. یعنی خودت را اذیت نکن. و دعا کرد: خدا به شما اجر و شفا و صبر بدهد. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
کنار یکی از جانبازها بچه کوچکش ایستاده بود. آقا بعد از خوش و بش با جانباز به یکی از محافظها گفتند: این پسر را بلند کن من ببوسمش. محافظ هم بچه را مثل پر کاه بلند کرد و آقا او را بوسید.
- خیلی جوان بودید موقع مجروحیت نه؟
- ای 16-17 سالم بود.
- زن و بچه...؟
- بله حاج آقا سرم شلوغه حسابی سه تا بچه دارم.
رهبر خیلی سرحال از کنار جانباز گذشت.
یک جانباز ایلامی سلام استاندارشان را
رساند و گفت: کی میای ایلام؟ من به استاندار گفتم دعوتتان کند. باید بیای
ایلام. مردم خیلی دوستت دارند.
رهبر انقلاب جواب دادند: سلام من را هم به استاندار برسانید. من که ایلام
آمدهام! هنوز استانهایی مانده که نرفتم. اول باید آنجاها بروم. بعد هم
من با دعوت جایی نمیروم، بیدعوت میروم!
یکی از جانبازها به رهبر گفت: به فکر جانبازهای قطع نخاعی که در روستاها هستند باشید. اگر بشود اینها را بیاورند به شهر...
رهبر رو به رییس بنیاد شهید کردند و گفتند: باید خدمات را ببرند به محیط زندگی جانباز. آوردن جانباز به شهر یعنی جداشدن او از محیط زندگی و خانواده. این نباید اتفاق بیفتد.
یک جانبازِ رویِ تخت هم بود که احتمالا وسط جلسه رسیده بود. به رهبر گفتند گردنش نمیچرخد. رهبر تخت او را دور زد و رفت کنار ایستاد. جانباز به رهبر گفت: به مسوولین بنیاد شهید بگید به جانبازهایی که دستشان نمیرسد کمک کنند. بگید درست خرج کنند پولها را، با توجه خرج کنند. الان که الحمدلله پول هست.
رهبر مکث کرد. سر تکان داد و گفت: بله درست میگید. بعد رو کرد به رییس بنیاد شهید و گفت: هم پولداشتن توفیق میخواهد هم درست خرجکردن.
- 23 سال منتظر دیدن شما بودم حاج آقا.
- کم توفیقی ما بوده.
یکی از جانبازها که خودش عضو موسس انجمن
جانبازان قطع نخاع از گردن بود به رهبر گفت: مسائل جانبازهای گردنی با هم
فرق میکند. بعضی لازم است در خانه باشند، بعضی که مشکلات روحی پیدا
کردهاند لازم است در آسایشگاه باشند. بعضی باید در خانه باشند ولی پرستار
نیاز دارند. بعضیها به خاطر مسالههای کوچک خانوادهشان دچار مشکل شده.
باید اینها را حل کرد. رهبر به رییس بنیاد شهید نگاه کردند و گفتند: «حتما
در سطوح بالای بنیاد شهید به این مساله توجه کنید.» و من و تو چه میدانیم
که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
دید و بازدید که تمام شد، رهبر رفتند و نشستند روی صندلیشان و قاریِ جانبازی، قرآن خواند و رییس بنیاد شهید و فرمانده سپاه از 57 جانباز حاضر گفتند و از 220 نفری که نمیشد آوردشان. با اینکه در حسینیه صندلی نبود، ولی همه روبهروی رهبر نشسته بودند؛ همه روی ویلچیر و 4-5 نفر روی تخت دراز کشیده بودند. جانبازی به نمایندگی از بقیه صحبت کرد: دیگر نه پایی داریم و نه دستی که یاریتان کنیم ولی با زبانمان حمایتتان میکنیم، تنها کاری که ازمان برمیآید.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
آقا خیلی طولانی صحبت نکردند. تقدیر کردند از مبتکران طرح این جلسه. و تقدیر کردند از جانبازان و صبرشان با این جملات که: زحمت بیهوده است که امثال من بخواهیم از شماها سپاسگذاری کنیم که با خدا معامله کردید و باید گفت: فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِی بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
بعد از خانمها و خانوادههای جانبازها تشکر ویژه کردند و گفتند خدمت با روی خوش شما در آن دنیا به دردتان می خورد و اجر شما از این جانبازها کمتر نیست.
به جانبازها و خانوادههایشان هم یادآوری کردند که در محاسبات الهی چیزی فوت نمیشود. لحظه لحظهی صبر شما محاسبه میشود. به خود جانبازها هم گفتند که وزنهی ایثار شما به نظرم از وزنهی شهادت بیشتر است به خاطر رنجهایی که دارد؛ هم برای خودتان هم برای پدر، مادر، همسر و فزندانتان.
قبل از خداحافظی هم دوباره از خانمها تشکر کردند و عذرخواهی که نشد تکتک احوالپرسی کنند.
جلسه که تمام شد زنی با لبخند سمت شوهر ویلچریاش رفت و با دستمال عرقش را پاک کرد. آن طرفتر بچههای دور و بر ویلچیر پدرشان فیگور میگرفتند تا عکاس عکس بیندازد. کمکم ویلچیرها راه افتادند و هرکدام به همتِ زنی و البته بعضی به کمک فرزند یا والدین یا برادری. روحیهی همه عالی بود. دیدن رهبر و حرفهای او شارژشان کرده بود و آنها میرفتند به سمت زندگیای که من وتو چیزی از مشکلاتش نمیفهمیم.
از حسینیه که بیرون آمدم دیدم بچههای سپاه ولیامر که یگان حفاظت هستند و مشغول خدمت در بیت رهبری، صف کشیدهاند (صفی نه بر اساس قد یا درجه) و هر جانبازی که میآید احترام نظامی میگذراند و برایش صلوات میفرستند. یک نفرشان بلند شعر دکلمه میکند و یکی هم اسفند دود میکند. چقدر چسبید این بدرقه خودجوش بچههای ولیامر که در چشم ما فقط کارشان حفاظت است.
چون آينه رو سفيد بايد شد و رفت